حکایت اندرز پدر
>یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد و شب خیز بودم . شبی در خدمت پدر، رحمة الله عليه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته
پدر را گفتم:از اینان یکی سر بر نمی دارد که دوگانه ای بگزارد.چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند.
گفت:جان پدر ! تو نیز اگر بخفتی ، به از آنکه در پوستین خلق افتی.
گلستان سعدی